« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »



ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم . ساعت هفت و بیست دقیقه صبح از آزمایشگاه بر میگردیم. با یک دنیا امید و نشاط مطمئنم که هستی. اصلا به نبودنت فکر نکرده ام. اصلا چگونه میتوانستم به نبودنت فکر کنم وقتی هر روز این چهارده روز را با تو حرف زده ام. خودم را نشانت دادم که چگونه در تک تک سلول هایم جا گرفته ای. منت سرم بگذار و بمان مهربانم. بگذار طعم شیرین این روزها با من بماند. بگذار کنارت بمانم. من حرف های زیادی دارم که هنوز برایت نگفته ام قصه های زیادی هست که تعریف نکرده ام.بمان و در آغوش امن من زندگی کن. معجزه ی زندگی من. بهار را با خودت به خانه ام بیار. دلم عطر بهارنارنج میخواهد.



نه سراغی نه سلامی. خبری می خواهم.

قدر یک قاصدک از تو اثری . می خواهم.


مهدی فرجی


بی بی چک ها دروغ میگویند. دردانه ام. من باور کرده ام که هستی و در درون من نفس می کشی. من باور دارم روز های شیرین نیامده را.بی بی چک برای ما ساخته نشده اند آنها برای کسانی خوبند که از تو فرار می کنند به راستی چه نا لایقند آنها که میخواهند تو نباشی.من اما از خاطرم نمی رود دردهایی که برای داشتنت کشیده ام وقتی دکتر مرصوصی دستم را توی دستش فشار می داد و اشکهایم را پاک می کرد.
فرزندم. دلبندم. همه ی هستی ام.من مادرت هستم. 
 

حالت تهوع دارم و کسی چه میداند چقدر این تهوع صبحگاهی برایم خوشایند است حتی اگر خیال کرده باشم این حال خوشایندم به تو مربوط میشود. و این دلنشین ترین صبحی ست که تا بحال داشته ام. کسی چه میداند برای تجربه ی این روز ها چه شبهایی را گذرانده ام از آن لحظه ای که پس از یک ماه و نیم درمان دارویی که کبودی اش مدتها مهمان تنم بود وقتی ازپیش مقدس ترین آدم های خدا بازگشته بودم کسی در گوشم صدا زد خانُم. کاری از دست من بر نمی آید و با همین چند کلمه کاخ تمام رویا هایم با تو فرو ریخت من ماندم وسط ویرانه ای که هیچ کس از آن خبر نداشت ویرانه ای که داشت آرزوهایم را زیر خروار خروار نا امیدی دفن می کرد کسی چه می داند که به تنهایی دست و پا زدن در دریای مواج و طوفانی درماندگی تا به ساحل آرامش رسیدن چقدر من را پیر کرده است اشکهایم بود که دا نه در چشم های بدون نگاهم جمع میشد و می چکید آن غروب توی تاکسی.رد نگاهم به هیچ کجا بود پشت تلفن برسم خانه زنگ میزنم. نمیخواستم نیم دیگرم را غم آلود کنم هر چند او پیش از اینکه حرف بزنم دستهایم را گرفته بود و و او بود که شاید نمیداست چرا اما خودش بود که نجاتم داده بود و گرنه ساعتهای قبل از رسیدنش مُرده بودم.

راه سختی بود باید میدانستم وقتی طعم خوشبختی یک هو زیر زبانم میآید یک جای کار می لنگد. ممنونم خدا جان که مرا در این راه امتحان میکنی و صبرم را می سنجی و چقدر خوب مرا میشناسی من آدم امتحان های سیاه نیستم. مردود میشوم.

تو همونی هستی که دو سال پیش دیدمت اما من چقدر عوض شدم چقدر دیگه خودم نیستم چقدر دلم برای خودم تنگ شده . امروز بعد از دوسال تازه فهمیدم فرق سرم کدوم طرفیه !!! توو این مدت هر ووقت میرفتم آرایشگاه خانومه می پرسید فرقت کدوم طرفیه و منم میگفتم نمی دونم تا حالا باهاش ور نرفتم!!  از بس برام مهم نبود چطوری بهتر میشه؟ چطوری خوشگل تر میشم؟؟ ۲۶ سالم بود اما هنوز نفهمیده بودم باید یه خوردخ دلبری کنم لباس جدید بخرم وقتی مهمون تازه میاد روی مد بچرخم اصلا انگار توی یه دنیای دیگه بودم دنیای تنهایی خودم. با ادم خیالی هایی که عاشقشون بودم چقدر دلم برای اون روزای مزخرف! تنگ شده


ممنونم خدا که منو تا اینجا تاتی تاتی رسوندی ممنونم که ماه رمضون انقدر نزدیکه.چقدر باهات حرف دارم چقدر باهات دردو دل دارم. دوساله که ندیدمتخودمم باورم نمیشه. از کی انقدر عوض شدم من؟ قرار نبود عشق منو به اینجا بیاره ما قرار بود عروج کنیم به تو اما توی خودمون شکستیم و خرد شدیم


من از دیار حبیبم غریب افتادم

بیابیا گل نرگس برس به فریادم




کاش میدانستم کجای جهان ایستاده ام کاش میدانستم چقدر تا انتهای این مسیر پر رمز و راز راه باقیست؟ نمیدانم کجا هستم اما دارم میبینم از همین جا چقدر آدم دست برای خوشبختی من تکان میدهند و چقدر چشمهایشان میخواست جای من باشند‌‌. من میخندم زیاد میخندم اما هیچ کس ندیده چقدر وسط این خنده ها گریسته ام و روسری گل گلی ام خیس اشک شده هیچ کس ندیده چقدر نفس های بلند کشیده ام و جقدر این خار افتاده در گلو را قورت دادم ام  و چشمهایم را بسته ام. تمام دلخوشی من توی این لحظه ها توبودی و هستی اما باز هم نتوانسته ام با دلتنگی هایم کنار بیایم. دلتنگی هایی که تمام نمیشود.


چقدر از نوشتن دور شده ام‌ هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم چیزی یا  کسی بتواند قلمم را از من بگیرد اما تو توانستی نه تنها قلمم را که تمام چیزهایی که به خودم اختصاص داشت را.من دیگر هیچ مالکیتی ندارم منی دیگر وجود ندارد این منصفانه نیست. باید بگویم همه را خودم پس از سالها  تتهایی و رنج کشیدن تقدیمت کردم 

من بعد از تو با من قبل از تو هیچ فرقی ندارد جز اینکه عنوانش عوض شده زهرا. خسته است انکار درد ها هیچ وقت قرار نیست تمام شود انکار هنیشه بعد از یک نفس عمیق یک آه بلند باید باشد تا از انتهای گلو زبانه بکشد  و تمام دلخوشی ات را تا مغز استخوان بسوزاند.

چقدر دلم شکسته است اصلن چرا حالا که دل گرفته ام آمده ام تا بنویسم نه این هم منصفانه نیست.


هرگز خداوند زیر قولش نخواهد زد.

میخواستم از گله گذاری هایم شروع کنم از حرفهایی که هرشب تا مدت ها لابه لای آنها خوابیدم و کابوس دیدم از صدای شکستن شیشه ی دلم که جلینگ جلینک صدا زد و تنها بود و تنها به بند زدن دل نازکم نشستم. از وقتهایی که مغز استخوانم سوخت و لبخند زدم و دردهایی که کشیدم و حق من نبودند حق هیچ کس نبودند. پس نمینویسم. اصلا شاید خدا به واسطه ی همین سختی ها تو را در دامن من گذاشت وقتی که بی خیال زندگی می کردم .بی خیال از هر قرص و آمپول و نسخه های پیچیدهدلم میخواست همه شان را دور بریزم و فقط به این فکر کنم که من زهرا یک چیزی را از همان قبل تر ها از تو خواسته بودم و در تمام این روزها منتظرش بودم. یک چیزی را از تو خواسته بودم و شک نداشتم به من عطا میکنی چون خودت گفته بودی ادعونی استجب لکم. چرا باید شک میکردم؟؟؟ نه نه اینکه ایمانم قوی باشد. شاید چون به نقطه ای رسیده بودم که کسی را جز تو نداشتم شاید چون خالی خالی به درگاهت آمده بودم. شاید چون در روزهایی که دست همه به دست خلق تو بود من فقط و فقط تو را می دیدم. ممنونم که صدای این زهرای سرتا سر گناه را شنیدی ممنونم که دستهتی خالی ام را خالی بر نگرداندی. ممنونم که صدای بغض ترکیده زیر بارانم را شنیدی آن روز که تنها توی بالکن کوچک خانه نشسته بودم و آنقدر با آسمان اشک ریخته بودم که دیگر از صدای رعد و برق نمیترسیدم.ممنونم که من را دیدی. ممنونم که غافلگیرم کردی. ممنونم که من را لایق دانستی تا به واسطه ی فرزندی که به من عطا نمودی نامم را بگذارند مادر


به وقت ظهر ساعت دوازده و چهل دقیقه ی  دوشنبه بیست و ششم فروردین ۹۸. بعد از چند روز تاخیر در کمال ناباوری بی بی چک با دوخط رویایی ظاهر شدآزمایش بتا : ۹۰۲




دلبند نازنینمسلامنمیدانم در این روزهای کشنده ی انتظار قلب کوچکت شروع به تپیدن کرده یا نه اما مطمئنم تو صدای نجواهایم را میشنوی دلشوره هایم را میفهمی. حتما تو هم در همین مدت کوتاه که البته برای من به طولانی ترین شکل ممکن گذشته وابسته شده ای حتما خودت میدانی که چقدر گریه ی و شوق و چقدر لبخند بی انتها به ما هدیه کرده ای عزیز خوش روزی من . از همین ابتدا چقدر زیبا مرا سر ذوق می آوری که با شوق تمام و با صدای بلند برای تو عزیز ترینم قرآن تلاوت کنم. من که بعد از ۲۸ سال  انقدر خود را شناخته ام که بفهمم این نیروی باطنی از آن من نیست و قطعا تویی که از نوری.و قطعا تویی که به وقتم برکتی تمام نشدنی بخشیده ایقبل تر ها همین را از خدا خواسته بودم. کاش می دانستی ذره ذره ی وجودم چگونه تو را میخواهد و سلول به سلول بدنم چگونه با تو حرف میزند.کاش می دانستی با آمدنت چگونه حاتم گونه بذر امید در زندگی من و پدرت پاچیده ای در این دل انگیز ترین بهار عمرم ذره ذره در دلم جوانه می زنی و ما خانواده ی کوچک تو به انتطار دیدنت نشسته ایم بی چشم به هم زدنی . و لحظه ای نیست که بی حرف تو بی فکر به تو از عمر ما بگذرد امیدوارم دنیا همانی باشد که خیال میکنی و اگر هم نبود تو با آمدنت همانطور که به جان ما نور میدهی یاور امام مظلوم و غائب مان باشی تا با وجود شما جهان رنگ زندگی و عدالت بگیردجانان من این روزها کمتر میخوابم و اصلا خواب با من غریبه شده. دلم برای تو تنگ می شود می ترسم می ترسم بخوابم و بعد از بیدار شدن خیال کنم که خواب دیده ام که داری می آیی و هر روز به ما نزدیک تر می شوی. ممنونم که در من پدیدار شدی وقتی شعله های امید یکی یکی در دلم خاموش می شد ممنونم که گذاشتی طعم خوشبختی را بچشم ممنونم اجازه دادی مادرت باشم


باورم نمیشه. یعنی اصلن امکان نداره این انتظار شیرین به همین زودی بخواد به پایان برسه. من گریه میکنم. به پهنای صورت اشک می ریزم از شدت بغض گلو درد می گیرم اما نمیتونم به رفتنت فکر کنم . ازم نخواه نا امید بشم. ازم نخواه که از التماسم دست بکشم. من با خود خدا معامله کردم. تو همون دکتری هستی که به من گفتی محاله حتی با دارو و درمان های پیشرفته اما من این هدیه رو از خدایی گرفتم که منو سور پرایزم کرد. تنها کسی که باورش دارم خداستخدایااااا میدونم داری به نجواهام گوش میدی. می دونم قطره قطره اشک هایی که از گوشه چشمم سر میخورن و می بینی. اصلا راستش میدونم داری امتحانم میکنی و ایمانم و می سنجی. اما من نمیتونم دست روو دست بزارم. بزار بازم التماست کنم. من اسم تو رو آوردم من بین همه ی اونایی که میدیدم تو رو انتخاب کردم چون به حس و اعتقادم باور داشتم نه به چشمام آبرومو نبری خدااا منو خجالت زده ی بنده هات نکنی 


واقعا میشه یه روزی دوباره رنگ زندگی توو خونمون پاشیده بشه؟؟ میشه دوباره همه چیز مثل قبل بشه. میشه دوباره روزی بیاد که دلت بخواد زودتر کارت تموم بشه و کلید بندازی بیای داخل خونه؟؟ میشه دوباره بخندی؟؟ بخندم. بخندیم؟؟ حالم بده بد و کسی نمیده چقدر از درون داغونم. مثه خودت که نمیزاری من بفهمم چقد ناراحتی و من همه ش فکر میکنم شاید دیگه دوستم نداری.یعنی میشه دوباره خوب بشم‌ یه روزی که دردناک ترین اتفاق ها باعث سر دردم نشه؟؟ دلم نمیخواد دوباره مسکن بخورم. من سه سال بود لب به استامینیوفن ساده هم نزده بودم که الان هر ۸ ساعت یه بار هزار جور قرص رنگارنگ باید بخورم.خدایاااا. این چه امتحاتیه؟؟؟ حکمتت رو شکر. دشمن شادم نکن نزار بنده هات ناخواسته دلمو بسوزنن حالمونو خوب کن


یعنی میشه یه روزی منم مادر بشم؟؟ میشه منم طعم مادری رو بچشم؟ میشه یه روزی منم تاش رو توی دلم حس کنم و باهاش حرف بزنم؟

 

 

خیلی سخته غبطه بخوری به حال کسایی که باهم تو یه دوره ازدواج کردید از دوست خودت و دوست همسرت و فامیلا گرفته تا آشناها ، اونا بچه دار شده باشند و برای دومی اقدام کنند و تو همچنان اندر خم یک کوچه باشی .

خیلی سخته تو دوره ها یکی بخاطر بارداریش یکی بخاطر شیر دادن به بچه و خیلی با خیلی از همین دلایل مادرانه مشغول بچه هاشون باشن و تو مجبور باشی به جای اونا ظرف بشوری.
خیلی سخته تو مهمونیها همه بدون ملاحظه به این که تو بچه نداری از شیر دادن و خنده ها و شیرین کاری های بچه هاشون بگن و تو فقط نگاهشون کنی. 

خیلی سخته تو یه جمع و مهمونی و روضه ، دل خیلی ها برات بسوزه و برات بلند بلند دعا کنند تا دامنت سبز شه و تو از خجالت چشمات به نوک انگشتای دستت خیره شه .

خیلی سخته وقتی منتظری و هر دفعه تست میزنی و آز میدی منفی بشه و همه فقط برن رو منبر و به جای این که آرومت کنند چیزی رو که خودت میدونی رو هی تو گوشت بگن و هی بگن: مصلحت نبود! خدا نخواسته !روحتو بزرگ کن!
خیلی سخته وقتی تو خودتی ، حتی همدم و همنفست بگه بسه ، بس کن این ادا و اصولارو خونه رو جهنم کردی

خیلی سخته هیچکی حال تو نفهمه و درک نکنه، اصلا به شما چه ؟! خدایی که شما ازش حرف میزنید خدای منم هست من وقتی دلم میگیره باهاش اینطوری حرف میزنم شاید صدام بلند شه شاید بگم چرا منو نمیبینی در صورتی که قلبا میدونم هوامو داره ، من حال میکنم به خدا اعتراض کنم شما به چه حقی منو کافر خطاب میکنید؟!

خیلی سخته چند سال منتظر باشی و دوستات بخاطر اینکه مراعات حال تو کنند بهت نگن باردارن و تو ! از کلی واسطه آخرین نفری باشی که مطلع شی
خیلی سخته که دوستات بهت خبر بارداریشونو نگن چون فکر میکنند نکنه بهشون حسودی کنی

خیلی سخته وقتی به یه بچه محبت میکنی همه چشمها به سمتت خیره شه .
آره انتظار خیلی سخته
و خیلی از این سختی ها تو کل دوران انتظارم وجود داشت و با پوست و گوشت درک کردم.
ولی اگه یه روزی مادر بشم حتما به همه منتظرا میگم که بالاخره مادر شدم ، بهشون میگم تا بدونند خدا مارو میبینه ، میگم تا بدونند من فکر نمیکنم شما از بارداریم ناراحت میشید یا به من حسودی میکنید .
اگه یه روز مادر بشم هیچ وقت بلند بلند برای یه منتظر دعا نمیکنم که آبروش بره و خجالت بکشه. 
اگه مادر شدم هیچ وقت از حس خوبی که از لگد زدن بچه م درک میکنم رو نمیگم تا اون منتظر دلش بخواد و احساس خلا کنه


البته که برای خودم می نویسم از حرف هایی که نباید به زبان بیاورم . هیچ وقت ‌ از حسرت ها حسرت نگاه ها. 

نگو که بازم میخوای بری نگو که دلم دیگه طاقت از دست دادان ندارم اونم تو ۹ هفته و ۴ روزه که دارم باهات حرف میزنم. نگو که این روزا روزای آخر با هم بودنه. تلخه اما هر لحظه و هر لحظه و هر لحظه حتی صدم ثانیه های این هفته تمام ترس دنیاتوی وجودمه که از دست بدم که از دست دادنت اتفاق بیفته‌. آخه چطوری میتونم شاهد از دست دادنت باشم؟؟ خدا داره با من چی کار میکنه عزیز دلم؟ خدا از من می خواد چی بسازه؟؟ بهش بگو که مادر من رنجیده حال تر از اینه که بخواد از این امتحانا سر بلند بیرون بیاد. بهش بگو که درسته که مادر من هیچ وقت نا امید نمیشه اما ذره ذره دارم آب شدنش رو می بینم. بهش بگو آخه مهربون چند تا امتحان با هم؟؟ پاورقی ها رو نپرس دیگه لا مذهب


قسمت، مزخرف ترین واژه ایست که تاکنون شنیده ام، خیلی این واژه اذیتم میکند. انکاری آدم ها خیلی از حرف هایشان را پشت این کلمه پنهان میکنند

مثلا میگن من به قسمت در ازدواج خیلی اعتقاد دارم یعنی تو انتخاب من نبودی سرنوشت ما رو به هم رسونده

پس باید به هر قیمتی هست زندگی کنیم

ما عاشق نشدیم

لذت از روزهای آشنایی نبردیم

منتظر پیامک صبحگاهی هم نبودیم

ما قرار های یواشکی نداشتیم

ما یک هو دستان هم را لمس نکردیم و حالی به حالی نشدیم

ما هیچ وقت بی هوا نگاهمان در هم گره نخورده و دلمان پایین نریخته

ما برای هم شعر نگفتیم و زیر پتو تلفنی صحبت نکردیم

ما از هم دلخور نشدیم

طعم دل تنگی را نچشیدیم

ما برای هم نجنگیدیم

برای هم قصه نبافتیم

با هم نخندیدیم

توی کافه روبه روی هم ننشستیم

از امیر آباد تا ولی عصر پیاده زیر باران راه نرفتیم

دنبال هم ندویدیم

شب ها لابه لای رویاهایمان عشق بازی نکردیم

برای هم له له نزدیم

ما فقط رعایت حال هم را کردیم تا فردایمان خراب نشود

و

 یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم نصف عمرمان گذشته و هنوز هیچ نوزادی متولد نشده تا ما پدرو مادرش باشیم

یک روز عصر آمدی و گفتی دیگر بیمه بیشتر از پنج بار کمک هزینه درمانی پرداخت نمیکند

و شب هایی که از درد به خود پیچیدیم به خاطر هم ولی هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد

ما خسته ایم

کاش تو می آمدی

 


هزار تا پرونده ی نا تموم توی سر بازه هر کاری میکنم خواب به چشمام نمیاد مثه یه جقد پیر چشمام بازه و انگار دارم محاسبه می کنم

روزی دوازده تا قرص میخورم اما انگار نه انگار

یه روزی فک میکردم اگه یه نفر ۴ تا قرص با هم بخوره میخوابه و دیگه هیچ وقت بیدار نمیشه اما انگار اشتباه میکردم

خیلی روز خوبی رو شروع کرده بودم تو حق نداشتی روز و شبم و خراب کنی حق نداشتی

خسته شدم از بس همه خواستن تغییرم بدن

خواستن مثه بچه ها تشویقم کنن

خسته شدم از اینکه نزاشتین خودم باشم. خود مهربونم خود خوش خلقم☹

عصبیم کردین با رفتارهاتون علامه های دهر ای بهترین آدم های روی زمین ای بهترین بندگان خدا. 

چرا به حال خودم نمیزارینم؟؟ به خدا من خودم عقل دارم احساس دارم طوری برخورد نکنید حس بی شعور بودن بهم دست بده. من آدم قبلی که توی این خونه زندگی میکرد نیستم حتی اگه هم اسمش باشم. 

من در آستانه ی ۲۹ سالگی ام اگه هنوز نفهمیده باشم چطور باید زندگی کنم کجا باید چی بپوشم لباسمو باید روزی چند بار عوض کنم شبا چطوری توو تخت خواب برم.‌ باید فاتحه ی زندگیمو بخونم

اصلا شاید دلم نخواد یه روزی موهامو شونه کنم به من چه که فلانی سرزده هم بری در خونش اتو کشیده در رو باز میکنه. من اصلا نفهمیدم این داستانا رو برای چی برام تعریف میکنی من از نظر شما یه احمق عقب افتاده ی دهاتی ام که از پشت کوه آوردینش تا هر طور دوست دارید تربیتش کنید

اه 

مامانم.‌ دلم تنگ شده برای اون شبایی که از درد یا فکر و خیال خوابم نمیبرد و میدونستم از صبح خروس خون بیدار بودی و کار کردی اما ۳ صبح بیدارت میکردم و تو پریشون حالمو میپرسیدی برام چایی نبات یا عرق نعنا درست میکردی و اونقدر سرمو روی پاهات می زاشتم و نوازشم میکردی و برام آیت الکرسی میخوندی تا خوابم می برد

مامان تو هستی و من ازت دورم تمام حسرتم همینه.

مامان جونم دلم برای توو بغلت خوابیدن و دستات رو گرفتن تنگ شده


بالاخره امروز آخرین دونه ی این قرص های لعنتی هم تموم شد‌ ظاهر همه چیز خوبه اما از درون داغونیم.دختر دوست همسری به دنیا اومد یعنی الان باید بچه ی منم توو بغلم بودمن یک هفته زودتر از اون باردار شده بودم. امسال چقدر عقب افتادم با هر بار بارداری ۴ ماه طول کشید تا بشم همون آدم قبلی شایدم بیشتر . خیلی خسته ام و ابنکه حس میکنم دیگه دوستم نداره این که می بینم چقدر بی تفاوته چقدر خنثی و ساکته حالمو بد میکنه . همه ش به خودم دلداری میدم که حتما اونم دلش نیخواست بچه مون مونده بود الان توو بغلمون بود. خسته ایم هر دو.

 

 

اگر روزی برآن شدی که بگریزی
در این که مرا صدا بزنی
هیچ درنگ مکن!
قول نمی‌دهم از تو بخواهم که بمانی
ولی می‌توانم با تو بگریزم.

 

گابریل گارسیا مارکز

 

 


باورم نمیشه. یعنی اصلن امکان نداره این انتظار شیرین به همین زودی بخواد به پایان برسه. من گریه میکنم. به پهنای صورت اشک می ریزم از شدت بغض گلو درد می گیرم اما نمیتونم به رفتنت فکر کنم . ازم نخواه نا امید بشم. ازم نخواه که از التماسم دست بکشم. من با خود خدا معامله کردم. تو همون دکتری هستی که به من گفتی محاله حتی با دارو و درمان های پیشرفته اما من این هدیه رو از خدایی گرفتم که منو سور پرایزم کرد. تنها کسی که باورش دارم خداستخدایااااا میدونم داری به نجواهام گوش میدی. می دونم قطره قطره اشک هایی که از گوشه چشمم سر میخورن و می بینی. اصلا راستش میدونم داری امتحانم میکنی و ایمانم و می سنجی. اما من نمیتونم دست روو دست بزارم. بزار بازم التماست کنم. من اسم تو رو آوردم من بین همه ی اونایی که میدیدم تو رو انتخاب کردم چون به حس و اعتقادم باور داشتم نه به چشمام آبرومو نبری خدااا منو خجالت زده ی بنده هات نکنی 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها